ستیای نازنینمستیای نازنینم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

چراغ خونه ی ما

اولین پیک نیک سه نفره

از وقتی هوا خوب شده خیلی دلم هوس پیک نیک کرده بود ولی به خاطر حجم کار دانیال نمیشد که بشه ولی دیشب که دنی خونه بود من هم فرصت رو مغتنم شمردم و سه تایی زدیم بیرون و این شد اولین گردش سه نفره ما رفتیم شهر بازی که من عااااااااشقشم و پارسال هم با ستیا رفته بودیم ولی خب اونموقع خیلی کوچولو بود و زیاد چیزی متوجه نمیشد برعکس اینبار که با دوچرخه اش برای اولین بار بردیمش بیرون وکلی حال کرد اصلا ستیا و انقدررررررر بیرون آروووم؟؟؟؟؟؟  چند ساعت بیرون بودیم بعدم رفتیم بازار اصلا اذیت نکرد ودخملیم کلیییییی خانوم شده بود و خیلی دوچرخه شو دوست داشت یه چیز جالبیم که از ستیا جونم دیدم قبلا که میرفتیم بیرون و نا آرومی میکرد چند تا اسباب بازی که نشو...
2 ارديبهشت 1393

روز مادر + 11 ماهگی

اول از همه تولد حضرت زهرا(س) وروز مادر رو به همههههههههه ی مامانای گل بخصوص مامان عزیز خودم تبریک میگم الهی که هزااااااااااااار تا از این عیدا سلامت و پایدار باشن و ماهم زیر سایه شون لذت ببریم از وجود نازنین و پر خیر و برکتشون عاشقتممممممممم مامان خوبم تو بهترین ماماااااان دنیایی از راه دور دستتو میبوسم و امیدوارم که برای ستیا مادری مثل تو باشمممم عزیزمیییییییی امسال اولین سالیه که منم مادرم چه حس خوبیه خدایا واسه اینکه اجازه دادی تا امسال این احساسو داشته باشم واز ته دل خوشحال باشم ازت ممنونم...  امروز یازدهمین ماهگرد یکی یکدونه ی خونمونم هست که با تولد حضرت زهرا یکی شده امیدوارم که حضرت زهرا نگهدار تو وهمه ی نی نی ها باش...
1 ارديبهشت 1393

تولد بابا دانیال

امروز تولد دانیال بود و من یه بار دیگه بهش تبریک میگم امیدوارم که صد سال زنده باشی عزیزم اینم اولین تولد دانیال در جمع سه نفرمون وبا حضور عسل خانوممون بود صبح زودتر پاشدم که به خونه و خودم وستی برسم بعد هم زنگ زدم غذا سفارش دادم که آوردن وبعدش باستیا خانومم رفتیم کیک خریدیم از سر کوچه و برگشتیم ... دوست داشتم خودم کیک بپزم ولی با این وروجک خانوم مگه میشهههههههه خلاصه میخواستم وقتی دانیال از سرکار برگشت با یه میز عالی و پر از شمع و غذا وکیک و صد البته کادو سوپرایزش کنم ولیییییییییییی دنی بعد از اداره مستقیم رفت دکتر چون گردنش گرفته بود خلاصه من وستی حاضر و آماده ... دنی تا بره دکتر و بعد داروخونه و بعد آمپول بزنه و بعد پوشک بخره وتااااااااا...
25 فروردين 1393

اولین عید

این عید هم گذشت و درست مثل این 11 ماهی که ستیا خانومم در کنار ما بود به سرعت برق و باد گذشت و حالا فقط موند واسمون خاطره های اولین عید ما در کنار فرشته کوچولوی خونمون تو این مدت ستیا جانم از یه سری کارای جدیدش رونمایی کرد و مارو هم ذوق زده کرد و همه جا هم نقل مجلس بود وقتی هم دور و برش آدم زیاد میدید وسط مجلس مینشست و هنر نمایی میکرد خودشم از این بابت کاملا رضایت داشت و رو دوتا زانوش بالا و پایین می پرید و دست میزد و ذوق میکرد اول از حرفاش بگم که به آب میگه ب (با فتحه) بعضی اوقاتم به جای ماما و بابا میگه مامانی بابایی اولین بار که گفت مامانی انقدر ذوق کردممممم که نگووووووووووو هر حرفیم که بگی حالا یا کامل یا نصفه نیمه تکرار میکنه....روز 9 ...
19 فروردين 1393

تولد عید شما مبارککککک

بالاخره سال جدید هم اومد اونم چه سالیییی  سالی که با ستیای عزیزم شروع بشه وای که چه سالی بشهههههه انشاا...که سال خوبی باشه پر از شادی و خوشحالی و صد البته که سلامتی این اولین عید دخمل ما بود الهی که هزاااااااااار تا دیگه از این عیدارو ببینی مامان جونم امیدم عشقم وای که عید چقدر با وجود تو زیباتره خدایا شکرت                                                    البته امسال سر سفره هفت سین ما 4 نفر بودیم بله خاله جون ندا هم در کنارمون بود چون عمو میثم رفت و ماهم که تنهاااااا گفتیم بیاد تا چهار نفره عیدو جشن بگیر...
2 فروردين 1393

روزای قشنگ

خیلی این حال و هوا رو دوست دارم ... دم دمای عید شلوغ پلوغیا ماهی وسبزه کنار خیابون شکوفه های درختا ..آخ که چه روزای قشنگین اینروزا سال 92 خیلی سال خوبی بود برای من البته غم وغصه هم توش بود اما خوشیهاش به ناخوشی هاش میچربید...ستیای نازنینم در اوایل امسال به دنیا اومد و آخر سال هم که عروسی خواهر عزیزم بود امیدوارم برای همه خوب بوده باشه و سال 93 هم سالی باشه پراز شادی و سلامتی...هفته پیش همونطورکه گفتم عروسی خواهرم بود از باربرون بگیرررررررر تااااااااااااااااااا حنابندون و عروسی خدارو شکر خیلی خوب بود وخوش گذشت و امیدوارم که خوشبخت بشن  از وقتی برگشتیم همش دارم به این فکر میکنم که چقدر زود گذشت عین برق و باد اصلا امسال کلا خیلی زود گذشت ...
23 اسفند 1392

پایان 9 ماهگی

یه سه هفته ای نبودم و فکر کنم بعد این پست هم یه سه هفته ای نیام مادر عزیزم یه چند روزی پیشمون موند و وقتی داشت میرفت دلم نیومد که تنها بره واسه همین ماهم باهاش رفتیم یه ده روزی شمال بودیم چون عروسی خواهرم نزدیکه کلی هم کار داریم..کادو کردن وسایل چمدون برا جشن باربرون و یه سری خریداش به عهده من بود که به نحو احسن انجامشون دادم بعد از شمال هم به همراه ندا وپویا اومدیم تهران و یه چند روزی پیشمون بودن وباقی خریدهارو هم انجام دادیم وبرگشتن شمال...حال و هوای عروسی رو خیلی دوست دارم مخصوصا که خواهرت عروس باشه...انشاا... که خوشبخت بشن پارسال همین موقعه ها بود که با عمو میثم اومده بودن واسه خرید عروسی که متاسفانه دایی عمو میثم فوت کرد وبا چشمانی اشک...
7 اسفند 1392

ماما

شنبه ی هفته پیش یعنی 5 بهمن ستیا خانومم تو 8 ماه وپنج روزگی گفت ماما تو آشپزخونه بودم وقتی که گفت یهو گوشام تیز شد برگشتم نگاش کردم دیدم بلهههههه هی داره میگه ماما ماما ماما...از سر ذوق پریدم وبغلش کردم حسابیییییییی ماچ بارونش کردم...آخه خیلییییی لذت داشت و داره وقتی بچه ی آدم بهش بگه ماما الان دو روزم هست که هی میگه نه نه نه  دانیال دیروز بهش میگفت میای با بابا بریم دریا؟ ستیا میگفت نه ... میگفت میای بریم استخر؟ ستیا میگفت نه  من ودنی هم همو نگاه میکردیم ومیخندیدیم از اینکه اینقدر هماهنگ در جواب دانیال میگفت نه نه نه خیلی باحال شده بود قربونش برم مننننننننن امروز هم مامان جونم از ساری اومد پیشمون وخونمون رو پر از نور کرد...آخ ک...
13 بهمن 1392

ورود به 9 ماهگی...

چه زود میگذره روزا...انگار همین دیروز بود که من وارد نهمین ماه بارداری شدم و باورم نمیشد که فقط یک ماهه دیگه تا دیدن صورت ناز فرشته کوچولوم مونده...به سرعت برق وباد گذشت و امروز ستاره ی زندگیه ما 4روزه که وارد نه ماهگی شده...خدایا شکرت                                             از وقتی وروجک خونه ی ما چهار دست وپا رفتن رو شروع کرد شکل وشمایل خونه ی ما هم عوض شده.از بالشت به عنوان حفاظ جلوی بخاری و کنار دیوار استفاده میکنیم پتو ها هم روی قسمتایی از سرامیک که فرش پهن نیست استفاده میشن میز و میز عسلی هم یه گوشه ای قایم شدن مبلا از حال...
5 بهمن 1392