ستیای نازنینمستیای نازنینم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

چراغ خونه ی ما

بابا

تو پست قبلی یادم رفت بنویسم که ستیا وقتی شمال رفته بودیم یعنی تو هفت ماه و 5 روزگی گفت بابابا یعنی اولین بار 3تا با گفت ولی دفعات بعد همون بابا رو میگفت بعضی وقتا هم هی زیر لب تکرار میکرد باباباباابابا خلاصه این برای من که فکر نمیکردم ستیا زود حرف بیاد خیلیییییییییییی جای خوشحالی داشت...از اونجایی هم فکر نمیکردم که ستیا زود حرف بیاد چون من وستی خانوم اکثر مواقع تنهاییم ومنم مگه چقدر میتونم صحبت کنم ولی اگه دور وبرمون شلوغ بود همه باهاش حرف میزدن و دخترمون میشد بلبل به هر حال که برعکس فکر من ستیا دیر هم به حرف نیومد(البته منظور از حرف همین یک کلمه هست )اینروزا خیلی پیش خودش حرف میزنه والبته با ما مخصوصا وقتی اعتراض داره مثلا روروئکش جایی گی...
24 دی 1392

ما اومدیم

بله بعد از دوهفته از ساری برگشتیم...اینبار از اون دفغه هایی بود که اصلا نفهمیدم چطوری گذشت به سرعت برق وباد رفت والبته شب چهل وهشتم بود که پدر بزرگم (پدری) فوت کردن یعنی هفته دوم به مراسم خاکسپاری وختم وسوم و... گذشت...                                                                        بگذریم اینروزا انقدر ستیا خانوم ما شیرین والبته شیطون شده که مجال هرکاری رو از مامیگیره و واقعا وقت سر خاروندن ندارم انقدرم بازیگوش هست که نگووووووووو از اینطرف به اونطرف سرتو ...
17 دی 1392

اولین شب یلدای فرشته ی خونه ما وتولد هفت ماهگی

وای که چقدرررررررررررررر کار دارم ولی گفتم نمیشه که نیام وعکسای فرشته کوچولومو نذارمو واسش ننویسم از اولین شب یلدایی که در کنار هم سپری کردیم بله پارسال اینموقعه ها شما تو شکم مامانی بودی خوشگل خانومم وامساااااااااااااال در کنار ما امسال باهمدیگه والبته خاله ندا وعمو بهنام اینا رفتیم خونه بابا ارسلان وشما هم که نقل مجلس بودی وحسابی از این بغل به اون بغل شدی هی از اینور به اون ور چهار دست وپامیرفتی...الهی قربون اون چهار دست وپا رفتنت که هرکی میگفت بیا سریع میرفتی سمتش والبته تولد خانوم خانومای ماهم بود ودخمل کوچمولوی ما هفت ماهگی رو با اقتدار کامل پشت سر گذاشت و وارد هشت ماهگی شد عسل خانوم ما هرچی که میگذره و روز به روز شیرین تر وخواستنی تر...
1 دی 1392

واکسن 6ماهگی+خبرای جدید

تو پست قبلی نوشتم که به خاطر مریضی و بعد هم انتظار برای اومدن خاله جون باعث شد که با ده روز تاخیر واکسن عسل خانومم رو بزنیم کلی هم استرس داشتم چون از واکسن 6ماهگی خیلی بد میگفتن خلاصه که پنجشنبه صبح به همراه دانیال راهی بهداشت شدیم و اول رفتیم برای قد و وزن که خدارو شکر همه چی خوب بود ولی من که میدونستم دخملیه تپلم لاغر شده چون دوهفته قبل وقبل از مریضیش وزنش بود 8900 هفته بعدش شد 8700 و تو بهداشت بود 8600  درسته وزنه ها یکی نبودن اما من که میدونم دختر نازنینم تو این مدت اصلا خوب شیر نمیخورد.حتی خاله ندا هم که اومد میگفت واااااااااااای چقدر خاله جونم لاغر شده ...بگذریم                قد:69  ...
25 آذر 1392

چندتا عکس...

مامان جون الان زنگ زد وگفت دارین چیکار میکنین گفتم  من وندا داریم از ستیا خانومم عکس میندازیم  به دستور مامان جون چندتا عکس که داغه داغه چون همین الان انداختیم رو میذارم اینجااااا موهای دخترم بلند شده هاااااااااااا     قربون اون کفشات برم مامان جونممممممممممم     عاشق تابش شدههههههه...حتی خاله جون این تو میخوابوندش     فدای تو چراغ خونه ی مااااااا   ...
22 آذر 1392

ورود به هفت ماهگی واین روزای ما

تو این چند وقته خیلی اتفاقا افتاد که هم شیرین بودن وهم تلخ ولی خدا رو شکر میکنم که الان شاد وخوشحالم برای تعطیلات عاشورا وتاسوعا طبق رسم هر ساله رفتیم شمال و این روزا رو در تکیه گردشی گذروندیم...پارسال تو تکیه وقتی بچه کوچولوها رو میدیدم بغل مادراشون قند تو دلم آب میشد وقتی فکر میکردم که سال دیگه همین موقع نی نی من هم در آغوشمه و خدارو شاکرم که ستیای نازنینم امسال در آغوشم بود وتو مراسم امام حسین با هم شرکت میکردیم...بعد از عاشورا رفتیم ویلای بابابزرگ ارسلان تو فریدونکنار یه یک روز نصفی هم اونجا بودیم ودخملم کلی جاهای خوشگل رفت والبته دریا هم سومین بار بود که میرفت ولی اینبار بیشتر محیط اطرافش رو درک میکرد آخه دخملیه ما حسابی خانوم شده شنبه...
15 آذر 1392

کارهای ستیا در انتهای 5ماهگی

همونطور که تو پست قبل نوشتم 18 روز پیش ستیای من 5ماهگی رو پشت سر گذاشت و وارد 6ماهگی شد آخ که چه حالی میده شمردن این روزا وچقدرم سریع میگذره...اینو همه نی نی دارا بهم میگن که قدر این روزا رو بدون که تو این سن بچه ها خیلی زود بزرگ میشن وآخرش حسرت بچگیهاش واسه آدم میمونه منم سعی میکنم حسابی از این لحظات استفاده کنم تا حسرت چیزی واسم نمونه واما لذت اصلی وقتیه که هر دفعه شاهد پیشرفت ستیام هستم ومیبینم دخترم هر دفعه یه کار جدیدتر میکنه و خوشحالی همه وجودم رو پر میکنه انگار که لذتی بالاتر از این نیست  اگر دارم انقدر دیر مینویسم ودخملم کم کم داره 6ماهگیش هم تموم میشه واسه همون شمال بودنم بود که نتونستم زودتر بنویسم        ...
19 آبان 1392

دندون در آوردن ستیا خانومم

سه چهار روزی میشه که از شمال برگشتیم اما نیومدم وچیزی ننوشتم چون نه حسشو داشتم و نه وقتشو ... عسل خانومم داره دندون در میاره وبه شدت با خودش درگیره...دستش که تا مچ تو دهنشه و آب دهنش هم سرازیررررررررررر غر غر وگریه هم که دیگه خوراکشه  الهی بمیرم دل آدم کباب میشه همه چیو فرو میکنه تو دهنش به خصوص به پارچه علاقه بیشتری داره فکر کنم بیشتر تسکینش میده میون غرغراش یه واژه های جدیدیم به کار میبره که در عین ناراحتی خندم میگیره ودلم میخواد بخورمش البته هنوز دندوناش سر نزده اما از روی لثه معلومه که اون زیر میرا یه خبرایی هست فرشته کوچولوم هر روز داره بزرگتر میشه و با هم دیگه یکی پس از دیگری مراحل زندگیشو پشت سر میگذاریم..خدایا شکرت به خاطر همه ...
17 آبان 1392

روزمون مبارک

بله اول از همه تولدمو به خودم تبریک میگم البته با 5 روز تاخیر اخه تولدم روز 16 مهر  هست...خواستم از همین جا از خدای مهربونم تشکر کنم که منو به وجود اورد  والبته از مادر عزیزم که منو به دنیا اورد خوشحالم که به این دنیا اومدم وهستم تا ستیای نازنینمو ببینمو در آغوشش بگیرم این زیباترین تولد من بود در کنار عزیزترین موجود دنیا دوست دارم دخترم                                                                                     &nb...
22 مهر 1392