ستیای نازنینمستیای نازنینم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

چراغ خونه ی ما

دوغا دوغا

اینروزا وقتی ستیا  داره بازی میکنه من و دانیال میشینیم و نگاهش میکنیم و لذت میبریم و میگیم انگار همین دیروز بود که به دنیا اومد و دنی بهش میگه چقدر زود بزرگ شدی شما دختر کچل ما اینروزا خیلی حرف میزنه همش در حاله صحبت کردنه تازه دانیال میگه برم تخم کفتر واسش بگیرم  میگم این ستی خانومی که من دارم میبینم نیازی به این چیزا نداره پرکاربردترین فعلش هم همون بده و آب بده هست گاهی هم میگه بیدهههه که خیلی ناز میگه عسل خانومم یکی از چیزایی که ستیا از کوچیکی خیلی تکرار میکرد  دوغا دوغا بود که یه جورایی همه رو عاشق این کلمه اش کرده بود حتی خاله ندا صداشو ضبط کرده بود و رو صدای پیامکش گذاشته بود  یه مدت زیاد نمیگفت و مارو در افسردگی ...
20 تير 1393

روزهای سیزده ماهگی

سلام به دوستای خوبم این چند وقتی که نتونستم بیام چندتا دلیل داشت دلیل اولش اشکال از اینترنت بود که نمیتونستم پست بذارم دلیل بعدیش هم این بود که خاله جون ندا و کیمیا جون (دخترعمه من ودخترخاله بابادانیال) با هماهنگی بابا دانیال جونی منو سوپرایز کردن و اومدن تهران و دوهفته پیشم بودن چقدرم خوش گذشت هر روز پارک و بازار و شهر بازی چقدر ستیا خوشحال بود همون شب اول که خاله ندارو دید رفت بغلشو وپایین نمیومد هر جاهم میرفتیم همش میگفت فقط بغل خالهههههههه البته منم خوشحال بودم از این بابت  ولی خب بیچاره خواهرم از کت و کول میوفتاد شبا هم موقع خواب تا چراغ اتاقشون روشن بود محال بود ستیا بره بخوابه با اینکه به شدت خوابش میومد اما با اشتیاق وصف ناشدن...
11 تير 1393

باقی عکسای شمال

شمال رفتن اینبارمون تحت تاثیر تولد ستیا جانمون بود و یادم رفت بقیه عکساشو بذارم...بریم چند تا عکس جامونده از شمال خانوم گلم     امیر علی و امیر حسین پسرای دوست داشتنیه دخترعمه عزیزم     از این کامیونه هم خیلی خوشش اومده بود     طبیعت اطراف سد سلیمان تنگه ساری... واقعا که زیباست     اولین قدمهای ستیا بر روی شن های دریا(خیلی خوشش اومده بود)     ستیا خانوم گل و گلاب و ماشینش         ...
18 خرداد 1393

گردش آخر هفته + دختر کچل ما

این تعطیلات رو نتونستیم که بریم شمال ولی خونه هم ننشستیم  پنجشنبه صبح رفتیم جنگل سرخه حصار و ناهار رو اونجا بودیم هوا هم عالی خیلی خوش گذشت جمعه صبح هم بعد از مدتها شاه عبدالعظیم طلبید و رفتیم زیارتشون یادش بخیر اونوقتا که با دنی نامزد بودیم وبا قطار میرفتم تهران دنی که میومد دنبالم اول با هم میرفتیم اونجا زیارت ولی بعد از ازدواج دیگه نرفته بودیم که اینبار با ستیا خانوم قسمت شد که سه تایی بریم واما بگم از یه ماجرای دیگه از این آخر هفته مدتها بود که اطرافیان میگفتن موی ستیا رو کوتاه کنید چون هم پرپشت تر میشه هم ممکنه صاف بشه اخه خیلی فر فری شده بود خلاصه کلی مارو اغفال کردن  از یه طرفی هم تو روایات داریم که موی بچه رو در یک س...
16 خرداد 1393

عکسهای آتلیه+واکسن یک سالگی

سه شنبه 9 ونیم صبح به همراه ستیا خانوم و دانیال رفتیم به مرکز بهداشت برای واکسن یک سالگی همون واکسنی که همه میگن خیلیییییی راحته اول رفتیم برای قد و وزن   که وزن عسل خانومم 10600 و قدش هم 78 بود بعد هم نوبت رسید به واکسن که من به دنی گفتم محکم بگیرش و از این حرفا که خانومی که واکسن میزد گفت نیازی نیست اصلا متوجه نمیشه و مشکلی نیست همینم شد اصلا نفهمید کی واکسن زدن کی تموم شدددددددددد وای چقدر این واکسن خوب بود تا باشه از این واکسنا حالا باید منتظر واکسن 18 ماهگی باشیم که همه ازش مینالن واما عکسای آتلیه که سه هفته ای هست آماده شده اما امروز قسمت بود تا بذارم از روی عکسا عکس گرفتم شرمنده دیگه کیفیتش اومده پایین اینم عکسای آتل...
15 خرداد 1393

جشن تولد یک سالگی

اول از همه شرمنده که پست تولد رو دیر میذارم چون دوهفته تهران نبودم و نشد 21اردیبهشت راهی ساری شدیم تا تولد عسل خانوممون رو در ساری و خونه باباجونم برگزار کنیم...تولد دخملیم 31 بود اما چون چهار شنبه و وسط هفته میوفتاد به ناچار موکولش کردیم به جمعه و بالاخره روز موعود که اینهمه چشم به راهش بودم رسید و جشن تولد یکی یکدونمون هم برگزار شد و جای همه دوستان خالی خیلی هم خوب بود و خوش گذشت وبه این ترتیب عزیز درودونه ی ما هم یک ساله شد خیلی چشم انتظار روز تولدش بودم روزی که ستیای من یک ساله بشه یه حس رویایی و فوق العاده بود خدارو هزاران بار شکر کردم و بازم میگم خدایا شکرت اما بگم از روز تولد که از شانس ما دقیقا روز تولد ستیای مامان تب ک...
10 خرداد 1393

دارم میشم یک سالههههههه

اینروزا در حال برنامه ریزی و خرید تولد ستی جون جونیم هستیم واااااااای دخمل نازمون یکی یکدونه مون چراغ خونمون عزیز دردونه مون داره یک ساله میشه ای خدا چقدررررررر زود گذشت ... یعنی ستیای من یک ساله میشه؟ وای خدایا شکرت انگار دارم خواب میبینم وهمه ی اینا یک رویاست یک رویای شیرین و دوست داشتنی تولدشو اگر خدا بخواد شمال وخونه ی مامانم اینا میگیریم وااااااااااااااای چی بشهههه اینروزا کار من و این ستی خانوم شده رفتن به پارک وسرسره بازی البته با دوچرخه اش میریم و بیشتر بچه ها رو میبینه و ذوق میکنه  حرف ثابت من و دانیال تو اینروزا اینه که ما بدون ستی جون چیکار میکردیم؟؟؟ چطوری زندگی میکردیم واقعا که با وجودش همه چی قشنگتر شد انقدر ز...
19 ارديبهشت 1393

عروسی

آخر هفته ای که گذشت عروسی پسر داییم بود و ماهم راهی شمال شدیم ... یه دو روز و نصفی بیشتر نبودیم  ولی خیلی خوش گذشت بخصوص عروسی که خیلی حال داد جای همه دوستان خالی البته ستیا خانوم هم تا تونست وسط عروسی بیقراری کرد از یه طرف خوابش میومد از یه طرفم تو سر و صدا نمیتونست بخوابه دیگه به هزار زحمت تونستم بخوابونمش اونم آخرای مجلسسسسسسسسسس شمال هوا عالی بود همه جا سبز سبز بوی زندگی میداد... عاشق بوی شمالم چقدر این شمال زیباست یعنی هرچی به اطرافم نگاه میکردم چیزی جز زیبایی نمیدیدم  موقع رفتن به دانیال میگفتم خدارو شکر که منو اینجا آفرید تو شمال هوا که بهتر شده همش ستیا رو میبردم تو حیاط و حسابی حال میکرد و هی میگفت دد دد  قرب...
14 ارديبهشت 1393

آتلیه

پریروز بالاخره قسمت شد و ستیا رو بردیم آتلیه....از ماههای اول میخواستم ببرم که نشد تاااااااااااااااا الان و در آستانه ی یکسالگی رفتیم اما بگم از این ستیا خانوم خوشمزه و خوش خنده ی من که تا قبل از شروع عکاسی هی میخندید و دست و رقص و......... ولی به محض شروع عکاسی دریغ از یه لبخند هر کاری کردیم که بخنده فایده نداشت فقط گیر داده بود به وسایل دور و برش و همه چی رو میذاشت دهنش دیگه نمیدونم چی از آب در بیاد خداکنه که خوب شه دیروز بعد از مدتها تصمیم گرفتم با ستی دو نفری بریم بیرون ... من کلا زیاد اهل بیرون رفتن تنهایی و بدون دنی نیستم ولی خب کار دانیال زیاده و وقت آزاد کم داره وقت آزادم داشته باشه سریع میریم شمال دیگه وقتی واسه پارک و اینا...
9 ارديبهشت 1393