ستیای نازنینمستیای نازنینم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

چراغ خونه ی ما

هفته 28

الان تو هفته 28 هستم خیلی خوشحالم که کمتر از 2هفته دیگه میرم تو هفته 30    این هفته رفتم ازمایشهای نوبت دوم رو انجام دادم وقراره پنجشنبه جوابشو بگیرم وانشاا... هفته دیگه دوشنبه صبح ببرم پیش دکتر البته به همراه جواب سونوی کالرداپلر.از این هفته به بعد باید به جای ماهی یکبار هردوهفته یکبار برم پیش دکتر..خداکنه جواب آزمایشام خوب باشه تاحالا که خداروشکر همه چی نرمال بوده ومشکلی نداشتم..این هفته واکسن کزازهم زدم که خداروشکر درد وتب هم نداشتم...از سونوی داپلر هم بگم که تا اونجاییکه من دیدم وتو برگه خوندم همه چی عالیه وزن نخود منم 1200بود تعجب کردم فکر میکردم کمتر ازاینا باشی آخه تو این هفته وزن نرمال از 900گرم تا 1250 هست ومنم فکرمیکردم ...
16 اسفند 1391

هیییییییییییییییییییی روزگار!!!!!!!!!!

نداومیثم همین یه ساعت پیش برگشتن شمال.بالاخره دیشب دایی میثم فوت کرد و امروز صبح هم به خاله ندا گفتن و قرار شد ندا به میثم بگه که گفت اونا هم سریع وسایلشونو جمع کردن وبرگشتن...هیییییییییییییی خیلی دلم گرفت  دیشب کت شلوار دومادی رو خریدیم و امروز قراربود بریم لباس عروس بخریم که اینجوری شد هییییییییی  دلم گرفت واسه خواهرم   حالا معلوم نیست عروسیش کی بیافته............هرچند واسه من بدم نشد تا اون موقع به امید خدا دخملیه منم به دنیا میاد و از شر این پف واین شکم خلاص میشم ولیییییییییییی واسه خواهرم خیلی ناراحتم..با ذوق وشوق اومدن واسه خرید عروسی با بغض وناراحتی برگشتن ...فقط هم یه روز موندن...هییییییییییییییی    خدا بیام...
8 اسفند 1391

احساسات متضاد...

این روزا درگیر احساسات متضادم....غم شادی غم شادی...  تواین هفته ای که ازشمال برگشتیم خاله ندا اینا بالاخره یه خونه خوب پیداکردن وجهیزیه شو بردن تو خونه جدید واسه خونه خوشحال بودم و واسه اینکه من اونجا ودرکنارشون نیستم ناراحت و غمگین بودم دوست داشتم اونجا باشم واین لحظه هارو از دست ندم اماااااااااا ماکه تازه از شمال برگشته بودیم و دانیالم مرخصی نداشت منم بااین وضعیت اصلا نمیتونستم تنهایی برم..هرچند اونجا هم بودم نمیتونستم کار خاصی انجام بدم  ولی با اینحال دوست داشتم در کنار مامان و ندا بودم ...دوست داشتم لذت تک تک این لحظه هارو بچشم اخه مگه چندتا خواهر دارم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟        خلاصه نشد که بشه و بریم اماااااا...
6 اسفند 1391

بالاخره تکون خوردی...

از جمعه غروب که به همراه خاله ندا برگشتیم تهران  هی میخواستم بیام مطلب بنویسم اما مگه خاله ندا میذاشت!!!!!! از صبح تا غروب پای اینترنت هست و اهنگ دانلود میکنه جونم برات بگه که غروبا هم باهم میریم گشت وگذار وبازار...ندا دنبال لباس عروس ومنم دنبال لباس مجلسیه خوشگل که شایسته خواهر عروس باشه اخه اگه خدا بخواد عروسی خاله ندا 6 فروردینه وتا اون موقع فکر کنم زشت ترین وچاق ترین خواهرعروس در کل فامیل بشم چون علاوه بر چاقی از چیزی که بدم میومد داره سرم میاد و اون هم پفه..پف درناحیه بینی(ای خدااااااااا)  یعنی تا موقع عروسی یه بی ریختی بشم که خدا میدونه بگذریم... این ده روزی که ساری بودیم کلی خوش گذشت.تازه برف هم اومد منم که عاشق بر...
2 بهمن 1391

یک مامان خوشحال

امروز خیلی خوشحالم اونم به چند دلیل : اولش اینکه امروز رفتم سونو آنومالی رو انجام دادم و خداروشکرررررررررررر همه چی خوب بود و خیالم ازاین بابت هم راحت شد. آخه همیشه قبل سونو استرس میاد سراغمو تا جواب سونو رو نگیرم اروم وقرار ندارم... راستی دیشب هم  الکی الکی کلی به خودم و بابایی استرس وارد کردم...اونم چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟شنیده بودم یک روش خیلی مطمئن برای تعیین جنسیت روش گرفتن حلقه با زنجیر جلوی شکمه که اگه حرکت پاندولی داشت دختره و اگه حرکتش دورانی بود پسره اگرم حرکتی نداشت حتما یه خبرای بدی هست منم هردفعه که اینکارو میکردم قشنگ حرکت پاندولی داشت ولی اینبار اصلا تکون نمیخورد خلاصه منم که حسااااااااااس! حسابی رفتم تو خودم انقدر که بابا...
20 دی 1391

خبری از تکون خوردن نیست که نیست...

سلام گل نازمامان اول از همه میخواستم ازت گله کنم چرااااااا یه حرکتی به خودت نمیدی تنبل خانوم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟تا کی میخوای مامانی رو در انتظاربذاری فدای تو بشم من الان تو هفته نوزده ام هستم و از شیطونیای تو خبری نیست که نیست...اگه میدونستی چقدر منتظر اون لحظه هستم اصلا یه دقیقه هم معطل نمیکردی ... عشق مامان گل مامان...منتظرمااااااااااااااا                                                              پریشب من وبابایی واسه شام رفتیم بیرون و قبلش هم واسه خرید پالتو برای من تو بازار یه گشتی زد...
12 دی 1391

سونوی تعیین جنسیت!!!!!!!!!!

از هفته قبل برای سونو نوبت گرفته بودم و دیروز ساعت 4 وقتش بود... تا من و بابایی برسیم شد 4:30 عصر. سونوگرافی دکترمژگان کلانتری شلوغ بود وساعت 7 نوبت به من رسید.دکتر خوش برخوردی بود و منم از فرصت استفاده کردم و کلی سوال پرسیدم ازش که نی نیم چطوره ؟؟؟؟؟این چیه تو صفحه؟؟؟؟اون چیه ؟؟؟ و......؟؟؟؟؟؟ راستش اخرین باری که رفته بودم سونو ونی نی نازمو دیدم 11هفته بودم و همش میترسیدم که نکنه خدایی نکرده بند ناف دورگردنت پیچیده باشه  نکنه نکنه و هزارتا نکنه دیگه  واسه همین از قبلش فقط دعا میکردم سالم باشییییییییی وصدای قلبتو بشنوم.                              ...
5 دی 1391

تووو دلمی عشقم...

سلام گل مامان میخوام اینجا خاطراتت روبنویسم تا بزرگ شدی بخونی وبدونی چه روزایی باتو داشتم... 4ماهه که تو دلمی ومن کلی حرف نگفته دارم که بهت بگم...از روزی که فهمیدم تو دلمی وکلی من وبابایی ذوق زده شدیم تا روزای بد ماه دوم که خیلی اذیت شدم...ازدلشوره های روزهای ازمایشات غربالگری و سونو nt که خداروشکر همه شون خوب بودن و دلشورههای منو واسه سلامتی نی نیم خیلی خیلی کم کرد ولی خب این استرسها همیشه با یه مادر هست وتمومی هم نداره... دوستت دارم گلم ...
5 دی 1391