ستیای نازنینمستیای نازنینم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

چراغ خونه ی ما

روزمرگیهای من

امشب بعد مدتها اومدم برای نوشتن اخه چیز خاصی اتفاق نیوفتاد تقریبا هر روز مثل دیروز بود  ... دایی جون پویا و خاله جون ندا که رفتن طبق معمول منم رفتم تو فاز افسردگی...مخصوصا صبح که پاشدم و دیدم دیگه رختخوابی پهن نیست وجاشون حسابی خالیه رفتم تو لک که هییییییی ای دل غافل چه زود گذشت  عادت کرده بودم صبحا که بیدار شدم ببینم خوابیدن ومنم تا چایی بذارم خاله ندا پاشه و میزو بچینه وباهم صبحونه بخوریم غروبا هم بزنیم بیرون و چرخیدن تو بازارو خرید...وای که اصلا خستگی حالیم نبود با اینکه هرروز میرفتیم بیرون اگه دایی پویا تحویل ماکت رو بهونه رفتن نمیکرد عمرا میذاشتم که برن   بعد رفتنشون دوباره من بودم و اینترنت و نی نی سایت و وبلاگ گردی...
2 مرداد 1392

دوماهگی ستیا خانوم

گل دختر مامان... دیروز رفتیم مرکز بهداشت وواکسن دوماهگیت رو زدیم.ازیه هفته قبل استرس اینروزو داشتم وخیلی نگران بودم  اونجا دوتا آمپول به دوتا رون خوشگلت زدن ویه قطره خوراکی هم بهت دادن..موقع واکسن زدن چنان جیغی کشیدی که دل من وبابا دانیال واست کباب شد ... اون لحظه احساس کردم که نفسم بند اومده...فکر کردم نفس توهم رفته که داد زدم نفسش نفسشششششششش وبغلت کردم ولی خداروشکر چیزی نبود...بهت شیر وقطره استامینیفن دادم وآروم شدی رفتیم خونه تا غروب خوابیدی وماهم همش با دما سنج دمای بدنتو چک میکردیم رو پای سمت چپت کمپرس یخ گذاشتم وخداروشکر تب نکردی اماااااااااا شب هم تا خود صبح بیدار بودی هرازچندگاهی جیغ میکشیدی وگریه میکردی ولی خداروشکرکه تب ...
2 مرداد 1392

عکسای جدید

الوعده وفا              اینم عکسای جدید از ستیا خانومم   قربون دستای کوچولوت که همش موقع خواب میذاری زیر چونت اینم ستیا نانازم با لباسی که خاله مینا واسش فرستاد.خاله مینا مرسی اینم جدیدترین عکس عسل مامان که همین پریشب تو شهربازی انداختیم ...
28 تير 1392

من اومدم!!!!!!!!!!!!!

سلاااااااااام سلاااااااااام سلااااااام من اوووووووووومدم اول بگم که خیلی دلم تنگ شده بود و دوست داشتم زودتر از اینا بیام ولیییییییییی مگه ستیا خانومم میذااااااااشت؟؟؟؟   یعنی یک دخمل بغلییییییییی ..البته مقصرش خودمونیمااااااا الانم که میبینین راحت وسرخوش اینجام دخملی تو کریرش کنار صندلی من هست و من  با پا مجبورم تکونش بدم که جیغ بنفش نکشههههههههه  البته خبر مسرت بخش اینه که این تکونها موثر واقع شد و خوابیییییییید واما خبرهای این چند وقت : 31 اردیبهشت رفتیم بیمارستان برای زایمان که بعدا خاطراتش رو مینویسم بعد اونم سراغ آزمایش زردی و غربالگری بودیم که خدارو شکر نه زردی داشت عسلم ونه مشکل دیگه ای. ماهم روزهفتم همراه ما...
27 تير 1392

این هفته های آخر

سلام پرنسس من اینبار دیر اومدم برای نوشتن چون این 2هفته خیلی درگیر بودم ودوست هم ندارم چیز زیادی راجع بهش بنویسم فقط بدون که هفته 36 و 37 برای مامان وبابا پر بود از استرس....تکونهای شما کم شده بود و این دو هفته ما از این بیمارستان به اون بیمارستان و ازاین سونو گرافی به اون سونوگرافی در تردد بودیم ودنبال سونوی بیوفیزیکال وسلامت جنین وNST ..خلاصه درسته روزای سخت ودلهره آوری بود ولی خب گذشت ومهم اینه که خیالمون راحت شد که حال شما خوبه                                                             &n...
24 ارديبهشت 1392

ستیا خانوم

سلام سلام صدتا سلام...دخمل گل مامان چطور مطورایییییییییی؟خوبی ؟مامانی که خیلی خوشحاله.. همش تقویم جلومه وهی روزارو میشمارم ...هی میگم چند روز دیگه مونده..وای که چقدر واست ذوق دارم...این روزا که میرفتم واسه خرید سیسمونی شما خدا میدونه که چقدر ذوق میکردم که شما دخملیییییییی...آخه این همه لباسای خوشمل دخترونه هست اینهمه گیره های ناز نازییییی ...اگه پسربودی که نمیتونستم واست اینارو بخرمممممممممممم       خلاصه جونم واست بگه از این دوهفته ای که نبودم..25 فروردین تولد بابادانیال جونی بود ومامانش اینا واسه بابایی جشن تولد گرفتن خونه خودشون.که از همین جا دوباره به دانیالم تبریک میگم عزیزم             &n...
28 فروردين 1392

سال نو

سال نومبارککککککککککک درسته تعطیلات عید تموم شده ولی سال نو که تازه اومده  تو این مدت وقت نداشتم بیام...شمال موندنم که قرار بود تا 6 فروردین باشه خودم تمدیدش کردم وتا 11 موندم البته بابا دانیال همون ششم برگشت تهران که بره سر کار منم یازدهم با قطار ساعت 12شب برگشتم تهران تا 13به در رو درکنار همسرم باشم که تنها نباشه این اولین سالی بود که ازنامزدی تا حالا 13به در رو تنها بودیم آخه تا سالهای قبل همیشه شمال ودر کنار خانواده من بودیم..ولی خب امسال بابایی هفته دوم شیفتش بود وباید تهران میموندیم وتازه اینجابود که قدر شمال وطبیعت وجنگلهاشو دونستم  توی تهران واطراف پارکهای جنگلیش که حسابی ترافیک بود و مامجبور شدیم بریم بیرون شهر که اونجا ه...
14 فروردين 1392

روزهای مونده به عید...

دیروز رفتم دکتر وجواب ازمایشها وسونو روبهش نشون دادم خداروشکر همه چیز خوب بود جز وزن خودم که تو این ماه اصلا اضافه نکرده بودم ودکتر گفت حتما باید وزنتو ببری بالا والا وزن نی نی هم کم میشه خلاصه که واسه کم خونیم فیفول نوشت وگفت دیگه کاری باهات ندارم تا هفته بعد عید بیا منم خوشحال وشاد برگشتم خونه شب هم خاله ندا اومد پیشمون قراره صبح پنجشنبه دوتایی با قطار ساعت 8بریم ساری  بابادانیالم 28 اسفند انشاا... میاد دنبالم ساری و29 میریم ویلای بابابزرگ ارسلان وتا دوم عید اونجاییم وازاونجا دوباره برمیگردیم ساری وعید دیدنی تا 6عید که باید برگردیم تهران  خلاصه که به امیدخدا این برنامه عیدمونه ...انشاا.. که سال خوبی واسه همه باشههههههههه وکلی خو...
22 اسفند 1391