روزمرگیهای من
امشب بعد مدتها اومدم برای نوشتن اخه چیز خاصی اتفاق نیوفتاد تقریبا هر روز مثل دیروز بود ... دایی جون پویا و خاله جون ندا که رفتن طبق معمول منم رفتم تو فاز افسردگی...مخصوصا صبح که پاشدم و دیدم دیگه رختخوابی پهن نیست وجاشون حسابی خالیه رفتم تو لک که هییییییی ای دل غافل چه زود گذشت عادت کرده بودم صبحا که بیدار شدم ببینم خوابیدن ومنم تا چایی بذارم خاله ندا پاشه و میزو بچینه وباهم صبحونه بخوریم غروبا هم بزنیم بیرون و چرخیدن تو بازارو خرید...وای که اصلا خستگی حالیم نبود با اینکه هرروز میرفتیم بیرون اگه دایی پویا تحویل ماکت رو بهونه رفتن نمیکرد عمرا میذاشتم که برن بعد رفتنشون دوباره من بودم و اینترنت و نی نی سایت و وبلاگ گردی...
نویسنده :
عاطفه
14:40