ستیای نازنینمستیای نازنینم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

چراغ خونه ی ما

بعد از واکسن

ستیا خانوم من بعد از زدن واکسن چهارماهگیش دوباره روند بغلی بودنش سیر صعودی گرفته .دختر نازنینم که یه مدتی بود دیگه بیشتر رو زمین میموند وحسابییییییییی خانوم شده بود حالا دوباره به روال سابق برگشته و البته دوباره به رفیق سابقش علاقه پیداکرده بله کرییییییییر  خداروشکر ازاین جهت واسه ما بد نشد قبل از واکسن تو روز چند بار میخوابید هربارم یک ساعت ولی الان شده نیم ساعت بیست دقیقه حتی رکورد 5 دقیفه هم داشتههههههههه ولی از اینا که بگذریم خبرای مسرت بخش هم کم نیستنااااااااا اولینش رفتن برفک از دهن دخملیمههههههه وای که فقط خدا میدونه که چقدرر ازاین اتفاق خجسته خوشحااااااالم از یک ماهگی تا همین چند روز پیش همش دهن ستیاجونم برفک میزد وهر دکتری هم...
11 مهر 1392

مامان جون و باباجون ودایی جون

تو این هفته مامان رویا وباباجونمو دایی جون پویا اومدن پیشمون ... حیف که زود گذشت خیلی هم زووووووووود اصلا نفهمیدم که کی اومدن وکی رفتن ولی خیلی خوش گذشت خیلی و این اومدن خیلی واسم ارزش داشت اولین روز که مامان اینا باذوق وشوق وارد خونه شدن ستیا چنان جیغ وگریه ای به راه انداخت که حال همه گرفته شد آخه مامانی شما که بیشتر عمر 4ماهت رو پیش مامان جون اینا بودی حالا انقدر بی وفا شدی که یادت رفت گلابم؟؟؟؟؟؟؟؟   البته یکم بدخوابی هم در این قضیه موثر بود..به هر حال شما بعد از خوابیدن وقتی که بیدار شدی کم کم خوش اخلاق هم شدی و دیگه شدی همون دخملیه ملوس خودم که ایشالا قلبونش بشم منننننننن تو این چند روز مامان رویا حسابی زحمت کشید وکلی غذا و...
5 مهر 1392

واکسن 4ماهگی

دختر نازنین من همه ی عشق و علاقه مامان بالاخره وارد پنجمین ماه زندگیت شدی ومن هرچی که بیشتر بهش فکر میکنم بیشتر ذوق میکنم وااااااااااااااای وااااااااااااااااای ایشالا که صد ساله شی دخملیه شیرینم همش روزارومیشمرم ومیگم وای کی میشه که تو به غذاخوردن بیوفتی آخ که چه حالی میده مامان جان جانان مننننننننننن خلاصه که دیروز به همراه بابادانیال جونی رفتیم بهداشت برای واکسن شما .از یه طرف ذوق وشوق داشتم که میریم واسه قد ووزن از یه طرفم استرس واکسن ودرد وگریه وتب و..... روداشتم ولی خداروشکر موقع زدن واکسن یه کوچولو بیشتر گریه نکردی و بازم خدارو شکر تبم نکردی ولی خب غروب به بعد یه مقدار نا اروم شدی وهمش میخواستی تو بغل باشی   خیلی میترسیدم ک...
5 مهر 1392

عیدتون مبارک

ستیای من داره اینروزا بزرگ وبزرگتر میشه ... به امیدخدا 5 روز دیگه وارد 5ماه میشه وای باورم نمیشه چقدر زودگذشت هرچی میگذره من یه مامان خوشحال تر تر تر تر میشم ویه مامان عاشقتر هر روز عاشقتر از دیروز .. انگار هر روزی که پامیشی میتونی یه نفرو بیشتر از روز قبل دوست داشته باشی  خیلی خوشحالم که دارمش که هست...واسه ی این روزا از خدا ممنونم...عاشق لبخند خوشگلشم وقتی که تو بغلم میگیرمش انقدر نگام میکنه تا نگاهش کنم وبهش لبخند بزنم اونم با یه خنده از ته دل منو به اوج آسمونا میبره نمیدونید چه ذوقی کردم وقتی هفته ی پیش که خانوم همسایه چند لحظه بغلش کرد فوری لباشو ورچید وبغض کرد و قطره اشکش سرازیر شد که یعنی من مامانمو میخوااااااام  آآآآآآآآآ...
26 شهريور 1392

واما شمال...

خیلی طول کشید تابیامو خاطرات شمالو بنویسم الانم از خواب بودن ستی جونم نهایت استفاده روکردم وبعداز مدتهااااااااا یه صبحانه ی درست وحسابی خوردمو اومدم اینجا(البته شمال که بودیم میخوردم ولی اینجا دخملی نمیذاره که   )                                                             خلاصه که شمال عین همیشه خوش گذشت قرار بود چهار 5 روزبمونیم وبرگردیم اما بنا به دلایلی بابایی تنهایی برگشت وماچندروز بیشتر موندیم وبازکه بابایی به کارش رسید اومد دنبالمون وبرگشتیم تهران...        ...
19 شهريور 1392

روز دختر مبارک گل دخترم

اینروزا انقدر سرم شلوغه که نگو البته فکر نکنین کارخاصی میکنماااااا...کار من داشتن یه دخمل به شدت بغلیه که وقتی میخوای بذاریش زمین چنان جیغی میکشه که انگار رو زمین سیخ هست الانم بایه دست دارمش و تکونش میدم وبا یه دست هم تایپ میکنم چون تو بغل بدون تکون رو هم زیاد تاب نمیارههههههه                                                                                                          ...
16 شهريور 1392

کولیک

این چند روز نتونستم بیام چون دخملیه ما شبا تا 7 صبح بیداره وگریههههههههههه روزاهم بی طاقت وبه شدت بغلییییییی و من هم اکنون یک مادر خسته ام که از نواحی مختلف بدن دچار گرفتگی هستم والبته بسیییییی بیخواب  دکتر هم زیاد بردیمش خدارو شکر چیز خاصی نیست جز  کووووووولیک والبته یه داروی گیاهی داره مصرف میکنه که فعلا افاقه کرده تا ببینیم خدا چی میخواد   آخر این هفته هم داریم میریم شمال که من بسیااااااااااااار از این بابت مسرورم وفکر بهش خستگی هامو کمرنگ میکنه  عکس زیاد جالبی نداشتم اما با درخواست مادر عزیزم که خیلی بی طاقت ستیا جونی هستن چندتا عکس جدید از عسلم میذارم...         دخملم انقدر تو خواب دس...
16 مرداد 1392

اولین شب قدر

الان که اینو مینویسم خاله ندا رفته شمال  بعداز نزدیک به 3ماه (ازدوهفته قبل از بارداری تا الان)که خاله ندا واسه زایمانم اومد تهران وبعدم باهم رفتیم شمال واین یک هفته ای که برگشتیم تهران همیشه درکنارمون بود و وجودش خیلییییییییییی غنیمت بود(به قول بهروز خالی بند تو زیر آسمان شهر که به برزو میگفت:وقتی اومدی نفهمیدم کی اومده ولی حالا که داری میری فهمیدم کی داره میره  ) خلاصه که این چند مدت خیلی زحمت مارو کشید امیدوارم وقتی نی نی دارشد واسش جبران کنیم...خاله جون ندا مرسیییییی   هرچند اینم یه تجربه جدیده من و دخترم و بابایی ببینیم از پس این دختر بغلی برمیایم یا نه امشب هم اولین شب قدر همراه بادخترمه که با هم قران به سر میبریم ازخد...
6 مرداد 1392

خاطره زایمان من

روز سه شنبه سی ویکم یه روز آفتابی اردیبهشت ساعت 3بعدازظهر با مامانم وخاله نداو بابا دانیال حرکت کردیم به سمت بیمارستان نجمیه تا کارای اولیه وپذیرش رو انجام بدیم ساعت شده بود 5ونیم وساعت 6 باید میرفتم اتاق عمل...برعکس هفته ها ویا حتی سالهای قبل که همیشه اسم زایمان یه استرسی رو تو دلم میاورد نمیدونم چی شده بود که از روز قبل هیچ استرسی نداشتم اون روزم مثل روزقبلش با آرامش ازخواب بیدارشدم چون دکتر گفته بود 8صبح صبحانه کامل بخور مامان هم کباب درست کرد وسر شیر وعسل والویه خلاصه همه چی وبعدهم گفت تا11فقط نوشیدنی بخور دیگه هم چیزی نخور.تنها استرسم این بود که ضعف نکنم چون روزای آخر اگه یه کم ازوقت غذام میگذشت چنان ضعفی میکردم که بیاوببین قبل رفتن هم ...
2 مرداد 1392