ستیای نازنینمستیای نازنینم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

چراغ خونه ی ما

روزمرگیهای من

1392/5/2 14:40
نویسنده : عاطفه
276 بازدید
اشتراک گذاری

امشب بعد مدتها اومدم برای نوشتن اخه چیز خاصی اتفاق نیوفتاد تقریبا هر روز مثل دیروز بود  ...

دایی جون پویا و خاله جون ندا که رفتن طبق معمول منم رفتم تو فاز افسردگی...مخصوصا صبح که پاشدم و دیدم دیگه رختخوابی پهن نیست وجاشون حسابی خالیه رفتم تو لک که هییییییی ای دل غافل چه زود گذشتافسوس عادت کرده بودم صبحا که بیدار شدم ببینم خوابیدن ومنم تا چایی بذارم خاله ندا پاشه و میزو بچینه وباهم صبحونه بخوریم غروبا هم بزنیم بیرون و چرخیدن تو بازارو خرید...وای که اصلا خستگی حالیم نبود با اینکه هرروز میرفتیم بیرونناراحتاگه دایی پویا تحویل ماکت رو بهونه رفتن نمیکرد عمرا میذاشتم که برنمتفکر  بعد رفتنشون دوباره من بودم و اینترنت و نی نی سایت و وبلاگ گردی تا اینکه دیروز مهرنوش (دختر عمه من ودخترخاله بابا دانیال) زنگ زد که چند روزه من و نیوشا(دختر دختر عمه بابا جونم ودختر دخترعمه مامان دنی)تهران خونه خاله وجی(دختر عمه باباجونم ومامان دنی)(عجب توضیحاتیاز خود راضی )هستیم و امروز میخوایم بیایم پیشت...از خود راضی    خلاصه که دیروز اومدن وامروز غروبم رفتن...دوست داشتم بیشتر بمونن ولی خب نمیشد باید برمیگشتن شمال...منم شمال میخواااااااااااامگریه                                                                          هرچند خیلی خوشحالم چون هفته دیگه 5شنبه عروسی دختره خاله سیمینه(فاطمه) و4شنبه هم حنابندونه که ماهم احتمالا سه شنبه که بابایی از اداره بیاد انشا...حرکت میکنیم به سمت شمااااااااااالهورا هم خوشحالم واسه رفتن به ساری هم دیدن خونواده هم رفتن به عروسی آخه خیلی وقته عروسی نرفتم ودلم لک زده واسه یه جشن عروسی حسابیلبخند           راستی نازپری من اینروزا حسابی تکون میخوری و قند تو دل من وبابایی اب میکنی چند روز پیش که داشتی تکون میخوردی دنی رو صدا زدم وگفتم زود بیا تکوناشو ببین اونم با ذوق و شوق اومد ودست گذاشت روشکمم تا تکونت رو احساس کنه که یهو تو تکون خوردی وبابایی هم 3متر پریدخنده جیگرم ترسید باتکونتقهقهه گفت وای چقدر ترسناکتعجب بعدش دوباره با احتیاط دست گذاشت واینبار خداروشکر ذوقیییییییییییییدزباندوستت داریم عزیزززززززززمقلبماچ

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

خاله مینا
20 بهمن 91 1:00
ههههههه عاطی دقیقا یاد خودمون افتادم.منم همیشه به حمید میگفتم ببین داره بچمون تکون میخوره.اونم میترسییییییییییید و میگفت وووووی من میترسمممممممنم اینجوری میشدم


آخی پس همه جاییه؟!!!!!! البته الان دیگه هی دست میذاره و ذوق میکنه...بعضی وقتاهم خودش دست میذاره و میگه چرا تکون نمیخوره؟!!!!!!!!!!!!!!
سحر
24 بهمن 91 19:50
عاطی جون ماهم هروقت نی نی مون تکون میخورد میترسیدیم ومن بعضی وقتا میپریدم مخصوصا توخواب محمد هی دست میذاشت رو سمکم تا ببینه کجاست اینا خاطرات شیرینیه.


شیرین که خیلی خیلی شیرینهههههههههههه!حالا محمد میترسید یه چیزی تو چرا میترسیدی؟
زهرا _ مامان مریم گلی
5 اسفند 91 11:58
سلام عزیز دلمممم....ای جوووووووونم....مبارکه خوشگلکم....وای عاطی نمیدونی چققققققققد هیجان زده ام الان!

فکرشو بکن....تو یه دخمل داری!!!!ای جوووووووونم چقققققققققققدر بهت میاد دخمل داشتن....فک کن مث خودت قرتی!!!!

یعنی مث مامانش میخواد هر روز یه تیپ فشن بزنه....ای جووووووونم....

عاطی هر وقت میای وبلاگم ادرستو بزار....اهاییییی دوستای همکلاسی!!!نی نی بلاگیا...منم دوس دارم بیام اینور...ولی نمیدونم چیکارکنم که عکسام و تاریخ نوشته هامو خلاصه همه چی همونجوری بیاد اینور.....باید چیکار کنم عایا؟؟؟؟


سلام عزیزم مرسییییییییییی خیلی لطف داری...خودمم واسش ذوق زده امممممممممممممممم....ولی هرچی فکر میکنم میبینم تو دانشگاه خیلی تیپم ضایععععععععععع بوووودااااااااا خخخخخخخخخخخخخخخ