روزمرگیهای من
امشب بعد مدتها اومدم برای نوشتن اخه چیز خاصی اتفاق نیوفتاد تقریبا هر روز مثل دیروز بود ...
دایی جون پویا و خاله جون ندا که رفتن طبق معمول منم رفتم تو فاز افسردگی...مخصوصا صبح که پاشدم و دیدم دیگه رختخوابی پهن نیست وجاشون حسابی خالیه رفتم تو لک که هییییییی ای دل غافل چه زود گذشت عادت کرده بودم صبحا که بیدار شدم ببینم خوابیدن ومنم تا چایی بذارم خاله ندا پاشه و میزو بچینه وباهم صبحونه بخوریم غروبا هم بزنیم بیرون و چرخیدن تو بازارو خرید...وای که اصلا خستگی حالیم نبود با اینکه هرروز میرفتیم بیروناگه دایی پویا تحویل ماکت رو بهونه رفتن نمیکرد عمرا میذاشتم که برن بعد رفتنشون دوباره من بودم و اینترنت و نی نی سایت و وبلاگ گردی تا اینکه دیروز مهرنوش (دختر عمه من ودخترخاله بابا دانیال) زنگ زد که چند روزه من و نیوشا(دختر دختر عمه بابا جونم ودختر دخترعمه مامان دنی)تهران خونه خاله وجی(دختر عمه باباجونم ومامان دنی)(عجب توضیحاتی )هستیم و امروز میخوایم بیایم پیشت... خلاصه که دیروز اومدن وامروز غروبم رفتن...دوست داشتم بیشتر بمونن ولی خب نمیشد باید برمیگشتن شمال...منم شمال میخواااااااااااام هرچند خیلی خوشحالم چون هفته دیگه 5شنبه عروسی دختره خاله سیمینه(فاطمه) و4شنبه هم حنابندونه که ماهم احتمالا سه شنبه که بابایی از اداره بیاد انشا...حرکت میکنیم به سمت شمااااااااااال هم خوشحالم واسه رفتن به ساری هم دیدن خونواده هم رفتن به عروسی آخه خیلی وقته عروسی نرفتم ودلم لک زده واسه یه جشن عروسی حسابی راستی نازپری من اینروزا حسابی تکون میخوری و قند تو دل من وبابایی اب میکنی چند روز پیش که داشتی تکون میخوردی دنی رو صدا زدم وگفتم زود بیا تکوناشو ببین اونم با ذوق و شوق اومد ودست گذاشت روشکمم تا تکونت رو احساس کنه که یهو تو تکون خوردی وبابایی هم 3متر پرید جیگرم ترسید باتکونت گفت وای چقدر ترسناک بعدش دوباره با احتیاط دست گذاشت واینبار خداروشکر ذوقیییییییییییییددوستت داریم عزیزززززززززم