ستیای نازنینمستیای نازنینم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

چراغ خونه ی ما

خاطره زایمان من

1392/5/2 18:44
نویسنده : عاطفه
2,415 بازدید
اشتراک گذاری

روز سه شنبه سی ویکم یه روز آفتابی اردیبهشت ساعت 3بعدازظهر با مامانم وخاله نداو بابا دانیال حرکت کردیم به سمت بیمارستان نجمیه تا کارای اولیه وپذیرش رو انجام بدیم ساعت شده بود 5ونیم وساعت 6 باید میرفتم اتاق عمل...برعکس هفته ها ویا حتی سالهای قبل که همیشه اسم زایمان یه استرسی رو تو دلم میاورد نمیدونم چی شده بود که از روز قبل هیچ استرسی نداشتم اون روزم مثل روزقبلش با آرامش ازخواب بیدارشدم چون دکتر گفته بود 8صبح صبحانه کامل بخور مامان هم کباب درست کرد وسر شیر وعسل والویه خلاصه همه چی وبعدهم گفت تا11فقط نوشیدنی بخور دیگه هم چیزی نخور.تنها استرسم این بود که ضعف نکنم چون روزای آخر اگه یه کم ازوقت غذام میگذشت چنان ضعفی میکردم که بیاوببیننگرانقبل رفتن هم شروع کردم به خوندن قران ومامان هم مفاتیح دستش بود ودنبال ادعیه ای برای سلامتی وراحتی زایمانزباننمازمون وخوندیم وحرکت کردیم....

ساعت 5ونیم بود که رفتم بلوک زایمان. من پنجمین وآخرین مریض دکترم بودم که اون شب عمل میشدم.منوبردن تو یه اتاقی برای وصل کردن سرم که کنار اون یه اتاقی بود که روش نوشته بود زایمان طبیعیاسترسوصدای جیغ وفریاد بود که از اتاق بیرون میومد اتاق کناریش هم اتاقی بود که خانومایی که طبیعی میخواستن قبل اینکه به مرحله زایمان برسن اونجا میموندن واز اون اتاق هم صدای یا حسین و یا ابوالفضل میومد ومن صدها هزاربار گفتم خدایا شکرت که من سزارینی هستمممممممملبخند زیرلب هی براشون دعا میکردم تا زایمانشون راحت شه ناراحتاون مامانی که تواتاق زایمان بود اصلا بچش نمیومد  گفتم خدایا گناه داره همین الان نی نیش به دنیا بیاد که خداروشکر همون لحظه به دنیا اومدفرشتهبگذریم اون شب   شب تولد امام جواد بود ومنم انگار که میدون جنگ باشه با رمز یاجواالائمه ویا غیاث المثتغیثین پابه بیمارستان گذاشتمزباننیشخندبه هر مرحله ای که میرسیدم این رمزو میگفتمو خداهم کمکم میکرد(مرسی خداجون ماچ )

مرحله اول که از قبل بابا دانیال ودایی پویا میگفتن خیلی درد داره زدن آنژوکت بود...قبل زدن گفتم یا جوادالئمههههههههنیشخندودرکمال ناباوری دیدم که دردی نداشتهورااز خانومه پرسیدم شکمو کی فشار میدن گفت تو بیحسی...تو دلم گفتم منو اینهمه خوشبختی محاااااااااالهنیشخندساعت 6بود که منوبردن به اتاق عمل .به یه راهرویی رسیدم که سمت راستش چندتا اتاق عمل بزرگ بودو سمت چپ هم خانومایی بودن که سزارین شدن والانم تو ریکاوری بودن...اون لحظه نترسیدم هییچ تازه از اتاق عملمم خوشم اومد که چقدر تمیزه وخوشگله(نمیدونم چرا به نظرم خوشگل اومده بود!!!! عینک )سزارینم باروش بی حسی بود و دکتر اومد که برام آمپول بی حسی رو بزنه این دومین مرحله بود که خداروشکر درد آنچنانی نداشت...لحظه اول که پاهام داشت بیحس میشد گرمای پاهام حال داد ولی کم کم که کامل بیحس شد حس بدی به سراغم اومد که قابل وصف نیست احساس اینکه یهو پاهات بیحس میشن...داشتم بالا میوردم تختو یه مقدار کج کردن که حالم بهتر شد بعدازاونم یه مقدار آه وناله کردم وفکر کنم واسه همین بهم آرامبخش زدن چون چشام بسته بود ولی صداهارو میشنیدم ویه جاهایی هم خواب بودم.بعدهم دخترمو آوردن کنارمو دیدمش قلببازم خوابم برد فقط حس کردم دارن میبرنم ازتخت پایین..بازهم خواب بودم تا دیدم دارن میبرنم گفتم دارین میبرینم ریکاوری؟گفتن تا الان ریکاوری بودی وداریم میبریمت توبخش ! منم حسابی خوشحال شدمهوراجلوی در اتاق عمل ندا ودانیال منتظرم بودن وازم عکس گرفتن.گفتن ستیا روهم اوردن ودیدیمش یه دختر تپلییییییی..اصلا تو بیمارستان به دختر تپلی معروف شده بود وهرکی میرسید لپشو میکشیییییییییدکلافهبیچاره بچه امناراحتبعد عمل هی از پرستارا میپرسیدم بازم شکممو فشار میدین؟کی فشار میدین؟ که یه پرستاره گفت مثل اینکه تو خیلی دوست داری شکمتو فشار بدیم میخوای الان بیایم وفشار بدیمسبزاز اونجایی هم که بیحسی بودم نباید سرمو تکون میدادم تا 10 ساعت یعتی تا 4 صبح فقط داشتم سقفو نگاه میکردم خدارو شکر ضعف نکردم ولی خیلی گشنه وتشنه ام شد..هی از پرستارا میپرسیدم چندساعت دیگه میتونم یه چیزی بخورمو اونا گفتن 5 صبح ومن تا خود صبح هر ده دقیقه به ندا میگفتم ساعت چنده؟ساعت چنده؟ساعت چندهههههههههههههسبزساعت 4 صبح بود از پرستاری که واسه تزریق آمپول اومده بود پرسیدم کی میتونم چیزی بخورم گفت الان دیگه میتونیییییییییییی واون لحظه یکی از شادترین لحظات زندگی من بودنیشخندباچایی وخرما رفتم به سمت رفع تشنگی وگشنگی بعد هم سراغ آبمیوه وکنسروهاااااااااا ... دست خاله نداهم دردنکنه که تا خود صبح بیدار بود وبه من وشما میرسید...البته توهم دخمل خیلی خوبی بودی و شب تا خود صبح آروم خوابیدی وفقط واسه شیر بیدارمیشدی..واماااا فرداش وقتی گفتن باید از روتخت بلند شی اونجا دیگه واقعا غیر قابل تحمل بود اما من لبخند زدم وگفتم عاطفه تو میتونییییییییی واینچنین شد که این مرحله آخری هم واسه ما راحت شدالبته راحت درعین دردخنثیبعد ساعت 12ونیم بود که مرخصمون کردن و مابا یه دخمل نازوتپلی برگشتیم خونهماچقلبوزن گل دخترم موقع تولد3830 وقدش 53 بود(فدای قد وبالات مامان جانماچماچماچماچدرادامه مطلب چندتا عکس اززمان تولد سلطان ستیام میذارمزبان

لحظه تولدنازنین دخترمفرشته

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان شایان و پرنیا
2 مرداد 92 19:33
خیلی قشنگ نوشتی عزیزمممممم
امیدوارم خودت و نی نی ناز همیشه سلامت باشین
عزیزم دخملم. تو فستیوال زیباترین کودک ایرانی شرکت کرده.لطفا بیا به وبلاگ و عکسش رو ببین .اگه خوشت اومد بهش رای بده


مرسی عزیزم حتما میام
خاله مینا
2 مرداد 92 23:47
1- ناقلا خیلی قشنگ می نویسیــــاااا
2- خیلی عکس های حیرت انگیز و قشنگی بود و البته وحشتناک از نظر زایمان
3- ستیا جونو ببوس


1-واقعا؟؟؟؟؟؟؟؟؟مرسی
2-چشمات حیرت انگیز میبینه خواهر
3-چشم مووچ
sahar
3 مرداد 92 14:04
سلام به روی ماه عروس گل وتپل مپلم ماشالا عاطی جون خدا حفظش کنه پس بالاخره عکسای این نازنینو گذاشتی زنده باشه فدای اون قدوبالاش.


سلام بالاخره اومدییییی؟؟؟؟؟؟مرسی عزیزم
زهره مامان بارسین
3 مرداد 92 16:51
عزیزم من رو یاد روز زایمان خودم انداختی منم سزارین بودم البته خودم خواستم به دلیل وحشت زیادی که از روش طبیعی داشتم برعکس ستیا کوچولو که اینقد جیغ کشیده قرمز شده بارسین مثل گچ سفید بود انگار آرد باشیده باشن رو بچه
. خدا کوچولوت رو حفظ کنه از طرف من ببوسش راستی دیشب زهرا شماره 3 ( دوستت ) خونمون بودن و با هم عکسای ستیا رو نگاه کردیم می گفت این چند وقت انقدر درگیر کارای سفر بوده و بعد هم تو ایران خیلی فرصت استفاده از اینترنت رو نداشته نتونسته به وبلاگ هیچکس سر بزنه


مرسی عزیزم...آخی زهرا حتما بهش سلام منو برسووووووووون
عسل
3 مرداد 92 19:25
سلام عاطفه جون . یکم ترسیدم. وقتی فکرشو میکنم نمیدونم چه طوری می تونم این روزها رو تحمل کنم. مخصوصا از تخت بلند شدن و ده روزی که توی خونه ام. یا با ترکهای رو بدنم و خارشهاش چجوری میتونم عصبی نشم و طاقت بیارم. تازه کم خونیم هم زیاده شاید سزارین نشم.
خوشحالم که این روزها رو به این سرعت گذروندی..


سلام عزیزم اصلا بهش فکر نکن چون خیلی راحتتر از اون چیزیه که فکرشو میکنی من که خیییییلی راضیم ایشالا توهم راحت زایمان میکنی وخدا بهت یه نی نی ناز وسالم میده