خاطره زایمان من
روز سه شنبه سی ویکم یه روز آفتابی اردیبهشت ساعت 3بعدازظهر با مامانم وخاله نداو بابا دانیال حرکت کردیم به سمت بیمارستان نجمیه تا کارای اولیه وپذیرش رو انجام بدیم ساعت شده بود 5ونیم وساعت 6 باید میرفتم اتاق عمل...برعکس هفته ها ویا حتی سالهای قبل که همیشه اسم زایمان یه استرسی رو تو دلم میاورد نمیدونم چی شده بود که از روز قبل هیچ استرسی نداشتم اون روزم مثل روزقبلش با آرامش ازخواب بیدارشدم چون دکتر گفته بود 8صبح صبحانه کامل بخور مامان هم کباب درست کرد وسر شیر وعسل والویه خلاصه همه چی وبعدهم گفت تا11فقط نوشیدنی بخور دیگه هم چیزی نخور.تنها استرسم این بود که ضعف نکنم چون روزای آخر اگه یه کم ازوقت غذام میگذشت چنان ضعفی میکردم که بیاوببینقبل رفتن هم شروع کردم به خوندن قران ومامان هم مفاتیح دستش بود ودنبال ادعیه ای برای سلامتی وراحتی زایماننمازمون وخوندیم وحرکت کردیم....
ساعت 5ونیم بود که رفتم بلوک زایمان. من پنجمین وآخرین مریض دکترم بودم که اون شب عمل میشدم.منوبردن تو یه اتاقی برای وصل کردن سرم که کنار اون یه اتاقی بود که روش نوشته بود زایمان طبیعیوصدای جیغ وفریاد بود که از اتاق بیرون میومد اتاق کناریش هم اتاقی بود که خانومایی که طبیعی میخواستن قبل اینکه به مرحله زایمان برسن اونجا میموندن واز اون اتاق هم صدای یا حسین و یا ابوالفضل میومد ومن صدها هزاربار گفتم خدایا شکرت که من سزارینی هستمممممممم زیرلب هی براشون دعا میکردم تا زایمانشون راحت شه اون مامانی که تواتاق زایمان بود اصلا بچش نمیومد گفتم خدایا گناه داره همین الان نی نیش به دنیا بیاد که خداروشکر همون لحظه به دنیا اومدبگذریم اون شب شب تولد امام جواد بود ومنم انگار که میدون جنگ باشه با رمز یاجواالائمه ویا غیاث المثتغیثین پابه بیمارستان گذاشتمبه هر مرحله ای که میرسیدم این رمزو میگفتمو خداهم کمکم میکرد(مرسی خداجون )
مرحله اول که از قبل بابا دانیال ودایی پویا میگفتن خیلی درد داره زدن آنژوکت بود...قبل زدن گفتم یا جوادالئمههههههههودرکمال ناباوری دیدم که دردی نداشتاز خانومه پرسیدم شکمو کی فشار میدن گفت تو بیحسی...تو دلم گفتم منو اینهمه خوشبختی محاااااااااالهساعت 6بود که منوبردن به اتاق عمل .به یه راهرویی رسیدم که سمت راستش چندتا اتاق عمل بزرگ بودو سمت چپ هم خانومایی بودن که سزارین شدن والانم تو ریکاوری بودن...اون لحظه نترسیدم هییچ تازه از اتاق عملمم خوشم اومد که چقدر تمیزه وخوشگله(نمیدونم چرا به نظرم خوشگل اومده بود!!!! )سزارینم باروش بی حسی بود و دکتر اومد که برام آمپول بی حسی رو بزنه این دومین مرحله بود که خداروشکر درد آنچنانی نداشت...لحظه اول که پاهام داشت بیحس میشد گرمای پاهام حال داد ولی کم کم که کامل بیحس شد حس بدی به سراغم اومد که قابل وصف نیست احساس اینکه یهو پاهات بیحس میشن...داشتم بالا میوردم تختو یه مقدار کج کردن که حالم بهتر شد بعدازاونم یه مقدار آه وناله کردم وفکر کنم واسه همین بهم آرامبخش زدن چون چشام بسته بود ولی صداهارو میشنیدم ویه جاهایی هم خواب بودم.بعدهم دخترمو آوردن کنارمو دیدمش بازم خوابم برد فقط حس کردم دارن میبرنم ازتخت پایین..بازهم خواب بودم تا دیدم دارن میبرنم گفتم دارین میبرینم ریکاوری؟گفتن تا الان ریکاوری بودی وداریم میبریمت توبخش ! منم حسابی خوشحال شدمجلوی در اتاق عمل ندا ودانیال منتظرم بودن وازم عکس گرفتن.گفتن ستیا روهم اوردن ودیدیمش یه دختر تپلییییییی..اصلا تو بیمارستان به دختر تپلی معروف شده بود وهرکی میرسید لپشو میکشیییییییییدبیچاره بچه امبعد عمل هی از پرستارا میپرسیدم بازم شکممو فشار میدین؟کی فشار میدین؟ که یه پرستاره گفت مثل اینکه تو خیلی دوست داری شکمتو فشار بدیم میخوای الان بیایم وفشار بدیماز اونجایی هم که بیحسی بودم نباید سرمو تکون میدادم تا 10 ساعت یعتی تا 4 صبح فقط داشتم سقفو نگاه میکردم خدارو شکر ضعف نکردم ولی خیلی گشنه وتشنه ام شد..هی از پرستارا میپرسیدم چندساعت دیگه میتونم یه چیزی بخورمو اونا گفتن 5 صبح ومن تا خود صبح هر ده دقیقه به ندا میگفتم ساعت چنده؟ساعت چنده؟ساعت چندهههههههههههههساعت 4 صبح بود از پرستاری که واسه تزریق آمپول اومده بود پرسیدم کی میتونم چیزی بخورم گفت الان دیگه میتونیییییییییییی واون لحظه یکی از شادترین لحظات زندگی من بودباچایی وخرما رفتم به سمت رفع تشنگی وگشنگی بعد هم سراغ آبمیوه وکنسروهاااااااااا ... دست خاله نداهم دردنکنه که تا خود صبح بیدار بود وبه من وشما میرسید...البته توهم دخمل خیلی خوبی بودی و شب تا خود صبح آروم خوابیدی وفقط واسه شیر بیدارمیشدی..واماااا فرداش وقتی گفتن باید از روتخت بلند شی اونجا دیگه واقعا غیر قابل تحمل بود اما من لبخند زدم وگفتم عاطفه تو میتونییییییییی واینچنین شد که این مرحله آخری هم واسه ما راحت شدالبته راحت درعین دردبعد ساعت 12ونیم بود که مرخصمون کردن و مابا یه دخمل نازوتپلی برگشتیم خونهوزن گل دخترم موقع تولد3830 وقدش 53 بود(فدای قد وبالات مامان جاندرادامه مطلب چندتا عکس اززمان تولد سلطان ستیام میذارم
لحظه تولدنازنین دخترم