ستیای نازنینمستیای نازنینم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

چراغ خونه ی ما

فروردین و اردیبهشت 94

1394/3/4 11:53
نویسنده : عاطفه
762 بازدید
اشتراک گذاری

سلام یکی یکدونه ام عزیز دردونه ام با تاااااااااااخیر عیدت و تولدت مبااااااااااااارکبوس

پنجشنبه هفته پیش تولدت بود و ما چون بابا دانیال نبود مجبور شدیم تولد دوسالگیت رو جمعه برگزار کنیم و اینبار برعکس پارسال در تهران.دعوتیامون زیاد نبودن عمو بهنام اینا و بابا ارسلان اینا ...از خونواده بابا ارسلان عمو احسان که سر کاربود و مامانی هم که رفته بود شمال خلاصه با خودمون هفت نفر بودیم ولی کلی خوش گذشت بهمونبغلبابا ارسلان صد تومن عمو بهنام پنجاه من و بابا دانیالم یک شمایل برات کادو خریدیم عزیزم مبارکت باشه دخمل نازمجشن

از دوروز قبل تولدت خیلی خوشحال بودی برای تولدت و مدام میخوندی تَوَ تَوَ تَوَ  بیا شعمارو...(بقیه شو بلد نبودیمحبت)موقع بادکردن بادکنک و نصبشون حسابی بالا پایین میپریدی و دست میزدیجشنقربونت برم که دیگه امسال معنیه تولدو میفهمیدی و براش ذوق زده بودیبغل

عااااااشق داداش شایانی چون حسابی باهم بدو بدو وبازی میکنین ومنم بهت میگفتم شایان میخواد بیاد وقتی بابا دانیال بیرون بود و در زد تو فکر کردی شایانه و خیلی خوشحال شدی واس همین دویدی سمت درو با ذوق گفتی شایانههههه؟؟؟؟ و وقتی در بازشد و دیدی بابادانیاله حسابی ناراحت شدیعینکبرای شام تولدت هم اکبرجوجه و کوفته و سالاد ماکارونی و سالاد فصل و..درست کردم...قرمه سبزیم درست کرده بودم که اتفاقا خوشمزه هم شده بود ولی احساس کردم گوشتش زیاد خوب نیست واسه همین جلو مهمونا نیووردمغمگین

دوساله شدی عزیزدل مامان قندعسل مننننننن...دیگه تو حرف زدن حسابی راه افتادی و خیلی چیزای خوشمزه تحویلمون میدی عسل خانومبوسالبته کلی خبرای دیگه هم هستتتتتزیبا

یازدهم اردیبهشت دایی پویا با نیوشا جون عقد کردن وشماهم زندایی دار شدییییییجشنصحبتهای اولیه خواستگاری بله برون ازمایشگاه خرید حلقه و..جشن عقد وای که چه روزای شیرینی بود که خیلی زود گذشت والان شما یه زنداییه مهربون داری که کلیییی عاشقشی و وقتی میاد میپری بغلشو محکمممم بغلش میکنی و میبوسیش وهی میگی نوشا نوشا نوشازیبا

اسم همه رو میدونی اسم مامان جونو میگی یویا  باباجون اخص خاله جون ددا دایی جونو میگفتی پو که الان دیگه میگی پویا اسم منم میگی عاطیمحبت

واما خبرمهمتر اینکه از شیر گرفتمتبغلتو ماه بیست وچهارم کم کم شروع کردم به گرفتنت ازشیر اول روزو گرفتم و روزای اخر بیست و چهار ماهگیت شیر شب رو هم قطع کردم وتموم این مدت  در همه شب بیداری هاخاله ندا همراه و یاور من بود که واقعا احساس میکنم که دین بزرگی به گردنم داره که تو تموم این دوسال هر لحظه ای که بهش نیاز داشتیم درکنارمون بوده از خدا میخوام که بهش یه فرزند سالم وصالح عطاکنهبغل

باید اعتراف کنم که فکر میکردم که از شیرگرفتن تو که واقعا وابسته بودی و هر لحظه هم وابستگیت بیشتر میشد خیلییی سخت باشه که خداروشکر اینطور نبود آرامالبته نه اینکه خیلی راحت بوده باشه هاا نه ولی بازم فکر نمیکردم که به این زودی باهاش کنار بیای الان دیگه طوری شده که راحت میخوابی البته شب بلند میشی یه غری میزنی که اوایل رو پا میگرفتمت ولی الان دیگه خودت یکم اینور اونور میشی و یه ابی میخوری و میخوابی بعد دیگه میخوابی تا صبح ساعت هشت نه هم یه کم بدقلقی میکنی که بازم اب یا بیسکوییت یا نون میدم دستت که بازم میخوابیمحبت

اینروزا اصلا دوست نداری پوشک بپوشی و مدام تو خونه درش میاری چون الان دیگه میبرمت تو دستشویی و خودت میشینی و میشورمت خیلی خوشت اومده و همش میخوای اون تو باشی دیدم این بهترین فرصت برای گرفتنت از پوشکه ولی گفتم باید بازم به خاله ندا زحمت بدم که بیاد اینجا چون یک فر باید بیست و چهار ساعته چشمش به تو وروجک خانوم باشه تا کارخرابی نکنیبدبوالبته دوشبه که شبا پوشکت نمیکنم صبحا هم که پاشدی میبرمت دستشویی که جیش میکنی بعد پوشکت میکنم ..خوبیش اینه که شبا اصلا جیش نمیکنیبغل

دقیقا از دو سالگیت خیلی لجباز شدی و هرچی مخالفت باشه جیغ میکشی و وسایلو پرتاب میکنی ...

پسندها (4)

نظرات (1)

خاله ندا
14 تیر 94 3:36
خاله قربونش بشهه دلتنگ مهربونیاتون هستیم خواخور جون..زودتر بیاین