ستیای نازنینمستیای نازنینم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

چراغ خونه ی ما

اسفند 93

1393/12/6 17:18
نویسنده : عاطفه
712 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نازنینم(این پستو اسفند نوشتم ولی با سه ماه تاخیراینجا گذاشتمخجالت)

نمیدونم چرا همش فکر میکردم که ماه پیش خاطراتتو نوشتم در حالیکه الان که اومدم دیدم آخرین پستم واسه سه ماه پیشهخندونکاین نشون میده که این مدت حسابی خوش گذشته که به چشم یک ماه اومدهزیباباتو که هستم معلومه که خوش میگذره عزیزم خدارو شکرمحبت

خیلی این روزا سرم شلوغه خونه تکونی و دخمل شیطونی مثل شما دیگه معلومه که چطوری میشهبغل

توهم ماشالله این روزا یه تیکه ماه شدی مهربون بودی مهربونتر شدیمحبتهمش در حال بوسیدن مایی دیروز صبح که بیدارشدی تو همون حالت دراز کش دستاتو از هم وا کردی که یعنی بیا بغلم منم درحالیکه از خوشحالی ذوق زده شده بودم صورتمو گذاشتم بین دوتا دستای خوشگلتو اینبار بیشتر ازهمیشه درک کردم معنیه خوشبختی روبوسبغل

خیلیم مودب هستی و کسی بهت چیزی بده حتما میگی مرسی و خودتم سریع جواب میدی که خواه...یعنی خواهش میکنمبوس

زبونت راه افتاده و هر روز کلمات جدیدی میگی در واقع هر وقت که میریم شمال زبونت راه میوفته چون اونجا دور و برت شلوغه و حسابی باهات حرف میزننزیباانقدرم سواااااااال میپرسی که نگوووووخندههمش میگی این کیه؟ این چیه؟ مثلا بهت میگم مامان این کیایه بعد با حالت تعجب میپرسی کبااااب؟خندهانقدرررررم شیرین میشی که نگو دوست دارم درسته بخورمتزبان

با عروسکات ارتباط بهتری برقرار کردی مخصوصا نی نی و الفی رو خیلی دوست داری و همش میگی افی افی بیابغلتا 6 میشماری جالب اینجاست چون وقتی داری میشموری وسطش من میگم خب توهم بعضی وقتا میگی یک دو خب خب....خنده

همچنان به خاله ندا و عمو میثم علاقه خاصی داری یعنی یک ارادت ویژه که البته دو طرفه هم هست وقتی اونا هستن دیگه هیچکیو نگاهم نمیکنی دیروز که خاله ندا زنگ زده بود گوشیو که ورداشتی گفتی ددا کجایی تو؟؟؟محبت

هفته پیش که شمال بودیمو صبح زودتر بیدار شدی و تو هال با خاله ندا نشسته بودی که صدای در اتاقو شنیدی سریع با خوشحالی از جات پریدی و دویدی سمت اتاق خواب و میگفتی پو پو   پو پو فکر کردی دایی پویا بیدار شده چون اتاقامون کنار همه بعد که من اومدم و دیدی منم چنان بهت برخورد که دویدی سمت خاله نداقهریعنی یک همچین بچه ای دارم من که تا خاله و دایی جونشو میبینه دیگه مامان بابا نمیشناسهسکوت

ماه پیش که رفتیم شمال تولد مهراسا جون بود که خیلی دختر خوبی بودی و یه یک ساعتیم خوابیدی ..بعدشم رفتیم کنسرت محمد علیزاده با خاله ندا و عمو میثم و دایی پویا برای اولین بار تورو نبردم احساس خیلیییییی بدی داشتم حس عذاب وجدان ولم نمیکرد هرچند تو سالن که رفتیم و دیدم که با اون صدای بلند واقعا مناسب تو نبود و در کمال تعجب دیدم مامان رویا زنگ زد و گفت که بابا جون خوابوندتت هم خوشحال شدم و هم خیالم راحتتتتتتتتت... 

پسندها (2)

نظرات (0)