اسفند 93
سلام نازنینم(این پستو اسفند نوشتم ولی با سه ماه تاخیراینجا گذاشتم)
نمیدونم چرا همش فکر میکردم که ماه پیش خاطراتتو نوشتم در حالیکه الان که اومدم دیدم آخرین پستم واسه سه ماه پیشهاین نشون میده که این مدت حسابی خوش گذشته که به چشم یک ماه اومدهباتو که هستم معلومه که خوش میگذره عزیزم خدارو شکر
خیلی این روزا سرم شلوغه خونه تکونی و دخمل شیطونی مثل شما دیگه معلومه که چطوری میشه
توهم ماشالله این روزا یه تیکه ماه شدی مهربون بودی مهربونتر شدیهمش در حال بوسیدن مایی دیروز صبح که بیدارشدی تو همون حالت دراز کش دستاتو از هم وا کردی که یعنی بیا بغلم منم درحالیکه از خوشحالی ذوق زده شده بودم صورتمو گذاشتم بین دوتا دستای خوشگلتو اینبار بیشتر ازهمیشه درک کردم معنیه خوشبختی رو
خیلیم مودب هستی و کسی بهت چیزی بده حتما میگی مرسی و خودتم سریع جواب میدی که خواه...یعنی خواهش میکنم
زبونت راه افتاده و هر روز کلمات جدیدی میگی در واقع هر وقت که میریم شمال زبونت راه میوفته چون اونجا دور و برت شلوغه و حسابی باهات حرف میزننانقدرم سواااااااال میپرسی که نگوووووهمش میگی این کیه؟ این چیه؟ مثلا بهت میگم مامان این کیایه بعد با حالت تعجب میپرسی کبااااب؟انقدرررررم شیرین میشی که نگو دوست دارم درسته بخورمت
با عروسکات ارتباط بهتری برقرار کردی مخصوصا نی نی و الفی رو خیلی دوست داری و همش میگی افی افی بیاتا 6 میشماری جالب اینجاست چون وقتی داری میشموری وسطش من میگم خب توهم بعضی وقتا میگی یک دو خب خب....
همچنان به خاله ندا و عمو میثم علاقه خاصی داری یعنی یک ارادت ویژه که البته دو طرفه هم هست وقتی اونا هستن دیگه هیچکیو نگاهم نمیکنی دیروز که خاله ندا زنگ زده بود گوشیو که ورداشتی گفتی ددا کجایی تو؟؟؟
هفته پیش که شمال بودیمو صبح زودتر بیدار شدی و تو هال با خاله ندا نشسته بودی که صدای در اتاقو شنیدی سریع با خوشحالی از جات پریدی و دویدی سمت اتاق خواب و میگفتی پو پو پو پو فکر کردی دایی پویا بیدار شده چون اتاقامون کنار همه بعد که من اومدم و دیدی منم چنان بهت برخورد که دویدی سمت خاله ندایعنی یک همچین بچه ای دارم من که تا خاله و دایی جونشو میبینه دیگه مامان بابا نمیشناسه
ماه پیش که رفتیم شمال تولد مهراسا جون بود که خیلی دختر خوبی بودی و یه یک ساعتیم خوابیدی ..بعدشم رفتیم کنسرت محمد علیزاده با خاله ندا و عمو میثم و دایی پویا برای اولین بار تورو نبردم احساس خیلیییییی بدی داشتم حس عذاب وجدان ولم نمیکرد هرچند تو سالن که رفتیم و دیدم که با اون صدای بلند واقعا مناسب تو نبود و در کمال تعجب دیدم مامان رویا زنگ زد و گفت که بابا جون خوابوندتت هم خوشحال شدم و هم خیالم راحتتتتتتتتت...