14 ماهگی
شنبه هفته گذشته خاله جون ندا و عمومیثم اومدن تهران پیشمون و تا چهار شنبه هم اینجا بودن که خیلی خوش گذشت کلی هم به ما اصرار کردن که باهم بریم شمال چون شنبه هم تعطیل بود ولی خب من زیاد استقبال نکردم چون قرار بود عید فطر بریم شمال و گفتم دنی فکر نمیکنم بتونه بیاد ولی روز چهارشنبه دانیال گفت دوست داری بریم شمال؟ منم که از خدا خواسته بارو بندیلو بستیم وساعت 10 شب راه افتادیم به مامان اینا هم چیزی نگفتیم تا سوپرایز بشن تا برسیم ساری ساعت شده بود 2صبح و بعد از زدن زنگ ستیا رو مثل دفعه قبل گذاشتیم جلو آیفون و اونها هم با دیدن ستیا حسابی ذوق زده شدنموقعی هم که رسیدیم وسط جوشن کبیر بود و خلاصه همگی باهم قران به سرکردیم
امسال که دانیال به خاطر کلیه شو منم به خاطر ستیا نتونسته بودیم روزه بگیریم و حسابی از فضای ماه رمضون دور شده بودیم شمال رفتنمون باعث شد دوباره به اون حال و هوا برگردیم که من عاشقشم
یه نکته هم راجع به ستیا خانوم ما این بود که اینهمه کارای ناز نازی میکرد و از ما دل میبرد هرچی اونجا بهش میگفتیم انجام نمیداد یا نمیگفتمارو داری حسابی خجل شدیمعوضش پریشب که خونه پدر دانیال بودیم جلوی مامان بابای دنی حسابی آبروداری کرد و هرچی میگفتیم انجام میداد و همه رو سر ذوق اورد
به ناز کردن میگه نایخاله جونش بهش یاد داده بهش میگه عسل خاله کیه؟ ستیا میزنه به سینه شو میگه من منالهی فدای دختر شیرینم بشم من
پاتو کفش مامانش کرده
فقط مونده بود اونجا وایسی
چون کشوهای بالای تختو باز میکرد مجبور شدم وسایلشو پشت تخت قایم کنم که پس از یک عملیات انتحاری روی تخت به اون پشت و وسایل رسید
قربونت برم که باغچه رو درنوردیدی
آب بازی در سینک
یه ظهر گرم تابستونی در شمال