ستیای نازنینمستیای نازنینم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

چراغ خونه ی ما

فروردین و اردیبهشت 94

سلام یکی یکدونه ام عزیز دردونه ام با تاااااااااااخیر عیدت و تولدت مبااااااااااااارک پنجشنبه هفته پیش تولدت بود و ما چون بابا دانیال نبود مجبور شدیم تولد دوسالگیت رو جمعه برگزار کنیم و اینبار برعکس پارسال در تهران.دعوتیامون زیاد نبودن عمو بهنام اینا و بابا ارسلان اینا ...از خونواده بابا ارسلان عمو احسان که سر کاربود و مامانی هم که رفته بود شمال خلاصه با خودمون هفت نفر بودیم ولی کلی خوش گذشت بهمون بابا ارسلان صد تومن عمو بهنام پنجاه من و بابا دانیالم یک شمایل برات کادو خریدیم عزیزم مبارکت باشه دخمل نازم از دوروز قبل تولدت خیلی خوشحال بودی برای تولدت و مدام میخوندی تَوَ تَوَ تَوَ  بیا شعمارو...(بقیه شو بلد نبودی )موقع بادکردن بادکنک و ن...
4 خرداد 1394

اسفند 93

سلام نازنینم(این پستو اسفند نوشتم ولی با سه ماه تاخیراینجا گذاشتم ) نمیدونم چرا همش فکر میکردم که ماه پیش خاطراتتو نوشتم در حالیکه الان که اومدم دیدم آخرین پستم واسه سه ماه پیشه این نشون میده که این مدت حسابی خوش گذشته که به چشم یک ماه اومده باتو که هستم معلومه که خوش میگذره عزیزم خدارو شکر خیلی این روزا سرم شلوغه خونه تکونی و دخمل شیطونی مثل شما دیگه معلومه که چطوری میشه توهم ماشالله این روزا یه تیکه ماه شدی مهربون بودی مهربونتر شدی همش در حال بوسیدن مایی دیروز صبح که بیدارشدی تو همون حالت دراز کش دستاتو از هم وا کردی که یعنی بیا بغلم منم درحالیکه از خوشحالی ذوق زده شده بودم صورتمو گذاشتم بین دوتا دستای خوشگلتو اینبار بیشتر ازهمی...
6 اسفند 1393

واکسن هجده ماهگی

سلااااااام فکر کنم این واکسن انقدر مهم بود که عنوان این پست رو بهش اختصاص بدم سه شنبه هفته گذشته و در پایان هجده ماهگیه نازنین دخترم ساعت هشت صبح بیدارش کردیم و گفتیم ستی بریم دد ؟ اونم که با شنیدن کلمه دد خوشحال و شاد بود سریع با لبخند بلند شدو رفت به سمت در و دررو میخواست باز کنه که بره بیرون لابد پیش خودش میگفت چه عجب از این مامان بابای من که صبح کله سحر میخوان ببرنم دد...دیگه بچم خبر نداشت که باید بره واکسن بزنه خلاصه که اول رفتیم برای چکاپ ...اینبار برخلاف دفعات قبل منحنیاش زیاد رشد نکرده بود البته وزنش بد نبود و شده بود 11.500 که البته با توجه به سرماخوردگیه اخیر و خوب غذا نخوردنش طبیعی بود اما قد و دور سرش هم فقط یک سانت رشد ک...
13 آذر 1393

روزهای 17 ماهگی

چندوقتی بود اینجا کم سر زدم اولیش به خاطر بی حوصلگی و یک سری مشکلات بود که خدارو شکر حل شد دومیشم ویروس جدید اینروزا که حسابی فراگیر شده و حتی باعث شده ف ی س بوک هم خلوت بشه وایبر بازی و واتساپ هست منم که از خونواده دور ... خیلی روش ارتباطیه خوبیه خلاصه که روزارو اونجا سپری میکنم   یه هفته ای هم شمال بودیم و دیروز برگشتیم....نمیدونم چرا حرفم نمیاد آها اینم بگم 16 مهر روز جهانی کودک و روز تولدم بود....28 ساله شدم... ستیا خانوم وکمک کردن در گردگیری...مرسی عزیزدلمممممم     کادوی خاله ندا دخترم همیشه هرچی بخواد خاله ندا بهش نه نمیگه هر وقتم میریم بیرون کلی خوراکی و اسباب بازی براش میخره...مرسی خواهر گلم...
28 مهر 1393

احوالات 16 ماهگی

دخترم عزیزم جونم داره وارد 17 ماهگی میشه...خیلی خوشحالم چقدر با ستیا روزا زود و شیرین میگذره یک هفته ای هست که دایره لغاتش گسترده تر شده و من لذت میبرم وقتی میبینم راحتتر از گذشته باهامون ارتباط برقرار میکنه دستشوییش رو میگه ولی فکر میکنم هنوز زوده برا گرفتنش از پوشک...وقتی دستشویی داره میاد پیشمو دست به پوشکش میزنه و میگه پی پی از یه چیز که خوشش بیاد و واسش خوشمزه باشه سرشو تکون میده و میگه به به هر وقت شیر میخواد میاد پیشمو دستشو به سینه ش میزنه میگه شیر(بین تیر و شیر تلفظ میکنه)بعد خودش حسابی از این کارش ذوق زده میشه عزیز دلبرم داشتم میشستمش آب گرم بود گفت داغه داغه گفتم نه مامان داغ نیست گفت ای بابااااا عروسکشو...
30 شهريور 1393

شیرین زبون من

هفته پیش مامان اینا زنگ زدن و گفتن با فامیلا میخوایم بریم شیرین رود شماهم بیاین..دنی که کار داشت و نمیتونست بیاد واسه همین و من و ستی راه افتادیم به سمت شمال اینبار اما با قطار ساعت 18 و 40دقیقه...گفتم شب باشه که ستی بخوابه.اولش خیلی هم خوب بود و تو کوپه واس خودش میچرخید اما همینکه در کوپه باز شد و فهمید بیرون از کوپه هم دنیایی هست دیگه فقط میگفت بیرووووووووووووون...کفششو میذاشت جلو پاش که مثلا پاش کنه بره بیرون یه نیم ساعتی هم رفتیم تو راهرو و انقدر شیرین زبونی کرد و باهمه دوست شد و رقصید که دیگه همه از کوپه ها دراومده بودن و ستی خانوم رو میدیدن و قربون صدقه اش میرفتن دیگه کم کم موقع خواب شد و حاضر نمیشد بیاد تو خلاصههههههههههه با یه بدبخت...
13 شهريور 1393

15ماهگی و تشدید حس استقلال طلبی

نازنین دخترم در حالی 15 ماهگی رو پشت سر میگذاره که خیلی بیشتر از قبل میخواد که مستقل باشه و برای اینکار حتی با ما میجنگه...قبلا هم دوست داشت خودش غذا بخوره یا لیوان آب رو بگیره ولی اگه بهش هم نمیدادیم زیاد اصراری نمیکرد ولیییییییی الان دیگه از این خبرا نیست(نمیدونم چرا نمیتونم شکلک بذارم!!!!!!!!!) باید و باید خودش لیوان رو بگیره باید خودش تلفنو دستش بگیره وخودش باید بستنی رو بخوره همینطور بلال و........همینکه میخوام چیزی بهش بدم پشت هم میگه بده بده بده بده انقدر میگه تا مثلا لیوان رو بدم دست خودش.... دیروز از حموم که اومدم دیدم سریع خودشو رسونده به من و میگه ب ب ب خلاصه منو برد تو پذیرایی دیدم با باباش نشستن دارن بستنی میخورن(آیکون بغل...
24 مرداد 1393

تعطیلات عید فطر93

اواسط خرداد و تعطیلاتی که توش بود و رفتیم شمال و برگشتیم قرار بود دفعه بعد عید فطر  بریم ساری چون این وسط تعطیلات خاصی نبود منم همش میگفتم کی میخواد تااااااااا عید فطر صبر کنه  ولی خدا خواست و تو همین بین 3بار رفتیم شمال یه بار با ندا و کیمیا یه بار با ندا و میثم آخرین بارم که همین هفته پیش بود که واسه تعطیلات عید فطر رفتیم البته من و ستیا خانومم دو سه رو زودتر از بابا دانیال با قطار رفتیم شمال که واقعا تجربه بدی بود...من همش با قطار 8 صبح میرفتم که 3 بعداز ظهر میرسیدیم شمال خیلی هم خوب بود ولی اینبار برای اولین بار 2 ساعت تو راه قطار تاخیر داشت و هوا به شدت گرم بود انقدر که همش میترسیدم نکنه بچم گرما زده شه و همش بادش میزدم...
14 مرداد 1393

14 ماهگی

شنبه هفته گذشته خاله جون ندا و عمومیثم اومدن تهران پیشمون و تا چهار شنبه هم اینجا بودن که خیلی خوش گذشت کلی هم به ما اصرار کردن که باهم بریم شمال چون شنبه هم تعطیل بود ولی خب من زیاد استقبال نکردم چون قرار بود عید فطر بریم شمال و گفتم دنی فکر نمیکنم بتونه بیاد ولی روز چهارشنبه دانیال گفت دوست داری بریم شمال؟  منم که از خدا خواسته  بارو بندیلو بستیم وساعت 10 شب راه افتادیم به مامان اینا هم چیزی نگفتیم تا سوپرایز بشن تا برسیم ساری ساعت  شده بود 2صبح و بعد از زدن زنگ ستیا رو مثل دفعه قبل گذاشتیم جلو  آیفون و اونها هم با دیدن ستیا حسابی ذوق زده شدن موقعی هم که رسیدیم وسط جوشن کبیر بود و خلاصه همگی باهم قران به سرکردیم ...
31 تير 1393